روز تولدش شد، یکشنبه بود، یکشنبه ها قرار گذاشته بود که بچه ها همه تا هشت شب بمونن، خودش هم می اومد، آخ که چه اجبار لذت بخشی بود.

روز تولدش تا رسید اخم کردم و یه سلام سرد بهش کردم، با تعجب نگاهم کرد و اومد سر میزم گفت:

   - چته دیونه؟

برگشتم سمتش خندیدم گفتم :

   - خجالت نمی کشی روز تولدت دست خالی اومدی، شیرینیت کو؟!

هیچ جور دیگه ای روم نمی شد بهش بگم می دونم تولدته، می خوام بگم تولدت مبارک ولی نمیشه.

وقتی فهمید اخمم الکی بود خندید گفت:

   - تو باید شرینی می گرفتی

   - خیلـــــــــــی . روز تولد من تو شیرینی می گیری که امروز منتظر شیرینی من بودی؟

خنده ش بیشتر شد و گفت:

   - حالا تو امروز می گرفتی تا ده روز دیگه یه فکری می کردیم

خنده شیطنت آمیزی بود، آخه تولد من پنجشنبه بود و مجموعه تعطیل بود.

نیشخند زدم و با چشمام بدرقه ش کردم.

 

------> ادامه مطلب

قصه ناگفته پنهانِ من - تولد

قصه ناگفته پنهانِ من - ناپخته و خام

قصه ناگفته پنهانِ من - دلهره

قصه ناگفته پنهانِ من - اولین دیدار

  ,روز ,تولد ,تو ,ش ,یه ,    ,گفت   ,تولد من ,می گیری ,گیری که

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تلاش برای افق های روشن نسیم توحید حرفهایی که نمیخواهم فراموش کنم خلاصه کتاب تاریخ تحلیلی محمد نصیری پیام نور گروه آموزشی دین و زندگی استعدادهای درخشان کهگیلویه (دهدشت)97-96 مهندسی پلیمر(polymer engineering) انشاگرام شهر خوبان مجله ی مجازی any end مجله علمی و آموزشی