داستانک



 

روز تولدش شد، یکشنبه بود، یکشنبه ها قرار گذاشته بود که بچه ها همه تا هشت شب بمونن، خودش هم می اومد، آخ که چه اجبار لذت بخشی بود.

روز تولدش تا رسید اخم کردم و یه سلام سرد بهش کردم، با تعجب نگاهم کرد و اومد سر میزم گفت:

   - چته دیونه؟

برگشتم سمتش خندیدم گفتم :

   - خجالت نمی کشی روز تولدت دست خالی اومدی، شیرینیت کو؟!

هیچ جور دیگه ای روم نمی شد بهش بگم می دونم تولدته، می خوام بگم تولدت مبارک ولی نمیشه.

وقتی فهمید اخمم الکی بود خندید گفت:

   - تو باید شرینی می گرفتی

   - خیلـــــــــــی . روز تولد من تو شیرینی می گیری که امروز منتظر شیرینی من بودی؟

خنده ش بیشتر شد و گفت:

   - حالا تو امروز می گرفتی تا ده روز دیگه یه فکری می کردیم

خنده شیطنت آمیزی بود، آخه تولد من پنجشنبه بود و مجموعه تعطیل بود.

نیشخند زدم و با چشمام بدرقه ش کردم.

 

------> ادامه مطلب


 

سه شنبه 1396/03/16
روز اول کاریم رسید بلند شدم، با کلی شوق و ذوق حاضر شدم و به سمت محل کارم رفتم. اونجا که رسیدم همون سیستمی که باهاش تست داده بودم خالی بود، یه آقایی به اسم آهنگر بهم گفت پای همون سیستم بشینم و شروع به کار کنم. میخواستم دنبال خانم مدنی بگردم ولی روم نمیشد. فکر میکردم مسئول اونجا خانم مدنی هستن و من باید زیر نظر ایشون کار کنم.
اول که نشستم سه تا pdf دادن تا بخونم، شروع کردم به خوندشون، وای که چقدر مسخره بود؛ انگار برگشته بودم دوم دبیرستان و تازه میخواستم بدونم نقشه کشی چیه، خیلی خوابم گرفت موقع خوندن اون pdf ها. دو ساعتی گذشت که یه خانم جوون وارد شد و خیلی بلند سلام کرد. چادرش رو آویزون چوب لباسی کرد و رفت بیرون .

 

------> ادامه مطلب


 

تو هول و ولا افتادم که نکنه بهم بگه نیا، تو این اوضاع که کار جایی پیدا نمیشه این کار برای من خیلی خوبه و شرایط این کار برای خانواده من که سخت گیر هستن خیلی عالیه.
با مامانم تماس گرفتم و بهش گفتم که تستم تموم شده و دارم میام به سمت خونه، مامانم با نگرانی پرسید:
   - چی شد؟؟
   - نمی دونم بزار میرسم خونه برات تعریف میکنم
تو خودم بودم و در مورد اتفاقایی که اونجا برام افتاده بود فکر می کردم .

 

------> ادامه مطلب


 

 

بودنت رو می خواهم، تمام وجودم شدی، تک تک سلول هایم تو را صدا می کنند. اما بینوا ها نمی دانند که صدایشان به جایی نمی رسد.
کاش بودی .
در کنارم، در تمامی لحظاتم
اکنون فقط اهلی تو شدم و با یاد تو زندگی می کنم
کاش سنگ دل نبودی تا دلِ اهلی من را در این هیاهو تنها رها کنی
تقصیر از تو نیست
چقدر دوست داشتن سنگ دلی چون تو سخت است
ولی با تمام سختی هایش دوستت دارم


پنجشنبه 1396/03/11
برای اولین بار بود که داشتم می رفتم یه جا مصاحبه کاری، خیلی استرس داشتم. هیچوقت نمی تونستم با کسی راحت ارتباط برقرار کنم، حالا تو هول و ولا بودم که چطوری باید صحبت کنم؟ حتی وقتی تلفن زدم که قرار بزارم نمی دونستم چطوری با اون طرف پشت تلفن صحبت کنم! ولی وقتی تماس گرفتم بعدش خدا رو شکر کردم چون تا بهش گفتم .

 

------> ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

به رنگ آسمان من فروشگاه فایل راه سلامتی هیئت شنا شمالغرب تهران جنگ رسانه ای دشمن لینک دانشجویار(انجام پروژه های دانشجویی) ناهماهنگ شرکت فنی و مهندسی آتیه سازان عمران کادوس گیلان هيلارين